یاسمین زهرایاسمین زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

❀ ‿ ❀یاسمین زهرا کهوند❀ ‿ ❀

مسافرت

روز سه شنبه بعد از ظهر 3 نفری به تویسرکان سفر کردیم ، دایی ها و خاله ها همه اومده بودن و از دیدن تو خیلی خیلی خوشحال شدن . البته تو هم حسابی خودتو براشون شیرین میکردی، تو اون چند روزی که اونجا بودیم خیلی خوش گذشت، چون به اتفاق اقاجون و مادر جون روز چهار شنبه به غار علیصدر در همدان سفر کردیم تو فقط بیرون از غار بیدار بودی و داخل غار همش خوابیدی اما اشکال نداره چون منو بابایی حسابی به جات خوش گذروندیم . حدودا دو ساعتی داخل غار بودیم، وقتی از غار بیرون اومدیم خیلی گرسنه شده بودی اما من یادم رفته بود شیرتو از داخل ماشین بیارم دیگه کم کم داشتی بد اخلاق میشدی ، خلاصه باباجون برات آبمیوه خرید اولین بار بود که داشتم بهت ابمیوه میدادم اونم با نی و...
30 مهر 1392

شیرینی زندگی

روز به روز داری بزرگتر و خانوم تر میشی وما روزی هزار مرتبه خدارو به خاطر داشتنت شکر میکنیم. دیگه اگه خدا بخواد کم کم داری حرف میزنی، دیروز داشتی بازی میکردی که یه دفعه دستتو گرفتی به لبه ی مبل که بلند بشی و با صدای خیلی کم گفتی آعیی (یا علی) دقیقا قیافم اینجوری شد . الهیییییی مامان دورت بگرده که با اون لحن بچه گانت کلمات رو تکرار میکنی. بابا=آبایی مامان=ماما. امروز یه بار گفتی مامانی که بعد از اون هر کاریت کردم دیگه نگفتی نه=نه دد=دد جیز=سیس بده=بیده راستی اینم بگم که فوق العاده به پستونکت وابسته ای و24 ساعت خدا تو این شکلی هستی . نمیدونم چه جوری پستونک خوردنو ترکت بدم، بارها خواستم این کار...
22 مهر 1392

مهمونی

روز چهارشنبه بابا و مامان مامانی از تویسرکان اومدن خونمون. وقتی از راه رسیدن جنابعالی خواب بودید تا یه کم استراحت کردن و پذیرایی شدن از خواب بیدار شدی، تا مامانم اومد بغلت کنه شروع کردی گریه کردن خلاصه بعد از یک ساعت باهاشون آشنا شدی. تو این دو سه روزی که اینجا بودن خیلی بهت خوش گذشت مخصوصا اینکه بابا و مامان بابایی هم اومده بودن و چهار نفری حسابی سرگرمت میکردن هم شیرتو میدادن، هم پیششون میخوابیدی، و هم ... منم مسئول پذیرایی بودم  . راستی روز جمعه دایی کاظم زنگ زد و دعوتمون کرد واسه تولد دو سالگی آریا کوچولو ماهم با آقاجون و عزیز جون ساعت 12 ظهر حرکت کردیم رو به همدان، تا هم تولد آریا کوچولو رفته باشیم و هم اینکه دیداری تازه کنیم....
22 مهر 1392

پیشرفت

مامانی جون دیروز حسابی ذوق زدم کردی می دونی چرا؟؟؟ چون واسه اولین بار دستت رو گرفتی به کشوی کمد لباس ها و بلند شدی نمیدونی چقدر خوشحال شدم داشتم بال در میاوردم راستی یاد گرفتی در کابینت ها رو هم باز میکنی داشتم آشپزی میکردم دیدم در کابینت باز و تو داری با وسایل داخلش بازی میکنی اومدم درشو بستم فکر کردم که خودم درشو باز گذاشتم اما چند دقیقه بعد دیدم بازش کردی قیافم دقیقا اینجوری شد خدا رو شکر داری روز به روز پیشرفت بیشتری میکنی و چیزای تازه یاد میگیری تا یادم نرفته اینو هم بگم که خیلی بابایی شدی یعنی یه جورایی جون تو و بابایی به به هم بسته شده اینقدر که اگه بابا جون خونه باشه تو دیگه از دست من شیر نمیخوری وباید بابا اونقدر نازتو بکشه تا ش...
16 مهر 1392

فرشته روی زمین

سلام فرشته ی مهربونم ببخشید که دیر اومدم امروز میخوام در مورد این چند ماه  زندگیت که گذشت برات بنویسم  بعد از اینکه  از تویسرکان اومدیم خونه ی خودمون سرابله، من موندم و تو و بچه داری که اصلا بلد نبودم اما به لطف خدا کم کم راه افتادم. تو اینقدر ماه بودی که مامانو اذیت نمیکردی سر وقت شیرتو میخوردی و میخوابیدی هیچ وقت فکرشو نمیکردم اینقدر برامون عزیز بشی روز دهمت حمومت کردم وای چقدر ملوس بودی همون جا خوابیدی کلا الان هم بعضی وقتا تو حمام می خوابی   در مورد واکسنت بگم که هر وقت نوبتت میشد اصلا دلم نمیومد نگاه کنم از اتاق میرفتم بیرون اما بابایی جون پیشت میموند و پاتو میگرفت وقتی تموم میشد من میومد...
16 مهر 1392

روزهای اول

سلام دخی طلا الان که دارم این متنو واست مینویسم ۶ شهریور ۹۲ هستش، و مامان تصمیم گرفته که خلاصه ی این نه ماه زندگی شیرینتو برات بنویسه  سعی میکنم خیلی کلی بگم و زیاد دنبال جزییات نرم اما قول میدم که از این به بعد اگه بتونم چند روز یه بار برات متنی رو بنویسم ،پس بزن قدش عسل خانم من  شما تو شهر مادرت(تویسرکان) متولد شدی وتا هفت روز اول تولدت خونه ی عزیز جون بودی شب هفتم تولدت اقاجون(بابای بنده) زحمت کشیدند و شب براتون جشن مفصلی گرفتند که همه فامیلهای مامانی و بابایی اومده بودند،و اما بریم سر وقت کادوها اخ جووووووووووووون از خانواده ی بابایی بگم: اقا جون و عزیز جون ۵۰۰هزار تومان پول +چند دست لباس خوشمل ،عمه رو...
16 مهر 1392

یکی یه دونه دنیا

منو بابایی در تاریخ   ۱۳۹۰/۰۱/۰۵ ازدواج کردیم خیلی خوشبخت هستیم الان که این متن رو واست می نویسم ۲ سال و ۵ ماهه که از ازدواجمون می گذره، منو بابایی عاشق هم هستیم واسه همین تصمیم گرفتیم که با داشتن تو این عشق رو جاودانه کنیم. خدا تو رو ۱۳۹۱/۰۹/۱۷  تو یه روز جمعه ی سرد زمستونی ساعت ۱۰:۱۰ که برف هم می بارید به ما هدیه داد و ما از اومدنت خیلی خوشحال شدیم. نی نیه گلم الان که دارم این وبلاگ رو برای تو می نویسم خدا تو رو   ۹ ماهه به ما بخشیده، تا منو تو و بابایی در کنار هم باشیم، نمیدونی مامانی و بابایی چقدر دوستت دارن و برات آرزوی خوشبختی می کنن.     ...
16 مهر 1392
1